شیعیان کیستند؟ | ||
|
آسمان تیره و تار است.ماه پشت ابر های تیره پنهان.دیگر مروارید های آسمان مهمان ماه نیستند.دیگر ماه برایشان لالایی نمی خواند تا من با نجوای مادرانه اش در رویاهای شبانه خود غرق شوم. ناگهان نسیم خنکی وزید و مرا از خیالاتی که بوی شِکوه و ناله می داد بیرون آورد. خود را سر سجاده ام دیدم و در گل های فیروزه ای اش غرق شدم. اما روحم آرام نبود. امواج روحم مداوم در خروش و تلاطم بود. کتابی پیش رویم آمد. بادقت نگاه کردم ، آری قرآن بود. با تمام وجود نیت کردم و سر انگشتانم را بر کاغذ هایش کشیدم. دهانم را با نام خدا و اهل بیتش خوش بو کردم و صفحه را گشودم. سوره ی ((طه)) بود. شروع به تلاوت کردم.جز نور ندیدم. آرامش خاصی وجودم را در بر گرفت. ناگهان نمی دانم چه شد، دست خودم نبود. اشک های گرمی گونه هایم را نوازش داد و چون شبنمی که بر برگان درختان می نشیند بر دستم تشست.توجهی به معانی آن کردم. داستان حضرت موسی(ع) و برادر بزرگوارشان هارون بود. اما چرا ؟ چرا ؟ گریستم مگر چه داشت؟ در قفسه ی کتاب هایم به دنبال کتاب تفسیر گشتم. آری همانی بود که به ذهنم آمده بود اما از روی تردیدی که از درستی آن داشتم بر زبانم جاری نکردم، اما درست بود.فرمایش شخص اول هستی بود که ایشان فرموند:((علی برای من همچون هارون است برای موسی با این تفاوت که بعد از من دیگر پیامبر دیگری نخواهد بود)). حال متوجه می شوم که چرا گریستم؛ با این حال که اشک کمترین وسیله ای است که غم و اندوهم را نشان دهد. پس کلبه ی احزان را دوباره در کنج دلم ساختم.هر آجری که روی هم می گذاشتم یاد آن روز های مدینه می افتادم. یاد کوچه های تاریک مدینه. همان کوچه هایی که بوی تنهایی و دل تنگی های علی می داد. یاد چاه مدینه. چاهی که بوی اسرار دل علی را می داد. چاهی که بوی بی فاطمه گی علی را می داد. یاد در خانه ای می افتادم. دری که سوخت. دری که خانه اش از خانه ی تمام انبیا و رسولان برتر بود. خانه ای که محل نزول وحی بود. خانه ای که اهل بیت و نزدیکان پیامبر در آن زندگی می کردند. خانه ی آن شجره ی طیبه. همان شجره ای که پیامبر در وصف آن می فرمایند:(( من ریشه ی آن شجره ام و دخترم فاطمه تنه ی آن و علی پیوند آن و حسنین میوه های آن و شیعیان ما برگ های آن شجره اند)) ولی افسوس که این شجره طیبه دیگر برگی نداشت و عده ای طمع به قطع آن کردند چرا که درخت بدون برگ خشکیده است. آن زمان که مردم ثقلین را فراموش کردند که تنها باقی مانده پیامبر کتاب خدا بود و دیگری عطرت و اهل بیت ایشان. اما هر چه می نگرم آن فرد از اهل بیت رسول خدا را نمی بینم . پیامبرکه فرمودند این دو هرگز از هم جدا نمی شوند مگر تا زمانی که بر سر حوض کوثر بر من وارد شوند. پس کجاست آن فرزند پیامبر که قرآن ناطق است؟ چادر بر سر کردم. کوله بارم را بر دوش گذاشتم. به راه افتادم تا شاید پیدایش کنم. اما هر جا که رفتم او را ندیدم. به پیرمردی رسیدم. بر سر جاده ی بی انتهایی که سر بالایی بود و بالا رفتن از آن و رسیدن به خدا بدون امامش ناممکن بود نشسته بود. به نزدش رفتم تا شاید به من امیدی دهد. از او پرسیدم من به دنبال آن غریب فاطمه می گردم. آیا از او خبری داری؟ روزگارم را که می بینی، گم در زمان و مکان شده ام، تو را به خدا قسم اگر بشارتی داری به من بگو تا شاید اندکی آرام گیرم. نگاهی به سر و رویم انداخت. لبخندی که پشتش کوهی از غم بود بر لب هایش نشست و در چشم هایش غمی از دوری یار موج زد. پس لب به سخن گشود و گفت:(( این شجره باز همچون زمان علی برگی ندارد. شما یاران واقعی شوید، عباس شوید، مضطر شوید و مدام آمدنش را از خدا بخواهید، ان شاء الله نزدیک است.)) به امید ظهور مولی و سرورمان حضرت حجت(عج) که صد البته نزدیک است. نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|
.:. Weblog Themes By : samentheme .:. |